معنی تا آخر زندگی

حل جدول

تا آخر زندگی

مادام‌العمر

مادام العمر

واژه پیشنهادی

نفس آخر زندگی

نفس واپسین

فرهنگ عمید

آخر

[مقابلِ اول] قرارگرفته در پایان: نام تو کابتدای هر نام است / اول آغاز و آخر انجام است (نظامی۴: ۵۳۷)،
پسین، بازپسین، آخری، پایانی،
(قید) سرانجام: آخر کار شوق دیدارم / سوی دیر مغان کشید عنان (هاتف: ۴۷)،
(شبه‌جمله) هنگام گلایه، تنبیه، تعجب، و توجه دادن به کار می‌رود: نه آخر تو مردی جهاندیده‌ای / بدونیک هرگونه‌ای دیده‌ای؟ (فردوسی۲: ۵۹۵)،
* آخر شدن: (مصدر لازم) به پایان رسیدن،

آخور

لغت نامه دهخدا

آخر

آخر. [خ ِ] (ع ص، ق، اِ) عاقبت. باَنجام. سرانجام. انجام. بازپسین. اخیر. واپسین. پسین. اَفدُم. آفدم. در آخر. به آفدم. پایان. فرجام. بفرجام. فرجامین. خاتمه. کرانه. کران. غایت. نهایت. خاتمت. پس کار. (زمخشری). مقابل اوّل. مؤنث: آخِره. ج، آخِرین، و اواخر نیز بجای آن گفته می شود و به فارسی آخرها:
قند جدا کن از اوی دور شو از زهر دند
هرچه به آخر به است جان ترا، آن پسند.
رودکی.
نه به آخر همه بفرساید
هرکه انجام راست فرسدنی است.
رودکی.
تا کی کند او خوارم تا کی زند او شنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم.
ابوشکور.
ببینم آخر روزی بکام دل خود را
گهی ایارده خوانم شها گهی خرده.
دقیقی.
بیاویختند آن دو تن سخت دیر
به آخر ورا هوم آورد زیر.
فردوسی.
ببد در جهان پنج صد سال شاه
به آخر شد و ماند زو جایگاه.
فردوسی.
همی گفتش صبوری کن که آخر
بکام دل رسد یک روز صابر.
(ویس و رامین).
پدر ما هرچند ما را ولی عهد کرده بود... در این آخرها که لختی مزاج او بگشت... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی). امیر گفت اسبی نیک روز آخر خیلتاش را باید داد. (تاریخ بیهقی). پس از جواب توقیع کند و به آخر آن ایزد... را یاد کند که وزیر رابر آن نگاه دارد. (تاریخ بیهقی).
بخرم آخرآنین ترا جان پدر
پس درو ریزم جغرات و همی جنبانم.
؟ (از فرهنگ اسدی، خطی).
بار از خر بنهند آخر و زینها ننهند
زآنکه اینها سوی ایزد بسی از خر بترند.
ناصرخسرو.
از پی هر گریه آخر خنده ای است
مرد آخربین مبارک بنده ای است.
مولوی.
میتوانی دید آخر را مکن
چشم آخربینْت را کور و کهن.
مولوی.
همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوّتش به آخر آمده. (گلستان).
برو از خانه ٔ گردون بدر و نان مطلب
کاین سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را.
حافظ.
|| این کلمه را در فارسی در مقام تعریض و تقریعو تعجب و تقریر و شکایت از بطوء و انتظار و مانند آن نیز آرند:
نشسته جهاندار بر تخت خویش
همی گفت با هر کس از بخت خویش
که آخر بدین بارگاه مهی
نیامد ز بهرام هیچ آگهی.
فردوسی.
نه آخرتو مردی جهاندیده ای
بد و نیک هر گونه ای دیده ای.
فردوسی.
پیشکار کشتی نگاه کرد و فریاد برآورد و زاری کرد که ای مسلمانان شهادت بیارید که کار ما به آخر رسید... ما گفتیم آخر چه افتاده است. (مجمل التواریخ). آخر نگوئی تو کیستی ؟ (کلیله و دمنه).
آخر چه کارزار کند رنگ با پلنگ.
سوزنی.
آخر زبهر کاری پردخته شد مناره.
عمادی.
آخر ایران که ازو بودی فردوس برشک
وقف خواهد بد تا حشر بدین شوم حشر.
انوری.
آخر امشب شبی است سالی نیست.
نظامی.
آخر آدمزاده ای ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف ؟
مولوی.
عشقبازی نه من آخر بجهان آوردم.
سعدی.
آخر این آمدن بکاری بود
وز برای چنین شماری بود.
اوحدی.
آخر عربی حمیّتت کو.
؟
|| (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی، مقابل اوّل. آنکه همیشه باشد و آنکه باقی ماند بعد از فنای هر چیز.

آخر. [خ َ] (ع ص) دیگر. دگر. دیگری. یکی از دو چیز یا دو کس. غیر. مؤنث: اُخْری ̍. ج، آخَرین.

آخر. [خ ُ] (اِ) آخور. جایگاهی از گل و سنگ و مانند آن کرده کاه و جو و علف خوردن ستور را. معلف. اَری. متبن. آغیل. ستورگاه. پایگاه. پاگاه. ستورخانه. اصطبل. (زمخشری). جائی که چهارپایان را بندند. طویله به معنی متداول این عصر. آکنده. || آخیه. (زمخشری) (نطنزی). طویله: و آنجا [بسمنگان در خراسان] کوهها است از سنگ سپید چون رخام و اندر وی خانه های کنده است و مجلسها و کوشکها و بتخانه ها است و آخر اسبان، با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدودالعالم).
ز آخر بیاورد پس پهلوان
ده اسب سوار آزموده ی ْ گوان.
فردوسی.
رخش پر ز خون دل و دیده گشت
سوی آخر تازی اسبان گذشت.
فردوسی.
ببینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخر آید همی بی فسار...
فردوسی.
روز به آکنده شدم یافتم
آخر چون پاتله ٔ سفلگان.
ابوالعباس.
گر دنگل آمده ست پسر تا کی
بربندیش بر آخر هر مهتر.
ابوالعباس.
چون خر رواست پایگهت آخر
چون سگ سزاست جایگهت شله.
خفاف.
سلطان گفت برو از آخر هر کدام اسب که خواهی بگشای و در این حالت بر کنار آخر بودیم امیرعلی اسبی نامزد کرد بیاوردند و بکسان من دادند. (چهارمقاله).
این بادپای خوشرو تازی نژاد فضل
تا چند گاه باشد بر آخر حمیر.
کمال اسماعیل.
|| ناوه مانندی از چوب که در آن کاه و جو و مانند آن ریزندخوردن ستور را:
خراس و آخر و خنبه ببردند
نبود از چنگشان بس چیزپنهان.
طیان.
|| گَوی که در سنگ یا چوب کنند آب را. حوض خرد. حوضچه: و چهار سوی خانه ٔ [ظ: چاه] زمزم آخرها کرده اند که آب در آن ریزند و مردم وضو سازند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). || قوس گونه ای از استخوان بالای سینه زیر گردن. چنبره. ترقوه. آخره. آخرک:
بهر آن خنگ توسنی، دشمن
جای سازد به آخر گردن.
امیرخسرو (در وصف شمشیر).
بزد بر آخر گردن چنانش
که بگذشت از بغل آب روانش.
نزاری.
|| گَوی که در میان توده ٔ خاک کنند تا آب در آن ریخته و شفته و کاهگل سازند، و آن را آخره و آخرک نیز گویند. || (اِخ) صورتی فلکی که عرب آن را معلف گوید. (از التفهیم).
- امثال:
برای هر خری آخر نمی بندند، هر کس لایق این اعزاز و اکرام نباشد.

آخر. [خ ُ] (اِخ) نام قصبه ای بدهستان. گویند نام قریه ای میان جرجان و خوارزم. و زاهد معروف ابوالفضل عباس بن احمدبن فضل منسوب بدانجاست. || نام قریه ای میان سمنان و دامغان.


زندگی

زندگی. [زِ دَ / دِ] (حامص، اِ) زندگانی. (از فرهنگ فارسی معین). حیوه. (ناظم الاطباء). حیات. محیا. حیوان. نقیض مرگ. زندگانی. مقابل مردگی. مقابل مرگ و ممات. و آن صفتی است مقتضی حس و حرکت. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا):
خور و خواب و آرام جوید همی
وز آن زندگی کام جوید همی.
فردوسی.
بدو گفت موبد که جاوید زی
که خود جاودان زندگی را سزی.
فردوسی.
گر از بخشش کردگار سپهر
مرا زندگی ماند و تازه چهر
بمانم بگیتی یکی داستان
از این نامه ٔ نامور باستان.
فردوسی.
مرگ جهلست و زندگی دانش
مرده نادان و زنده دانایان.
ناصرخسرو.
زندگی و شادی اندرعلم و دین است ای پسر
خویشتن را گرنه مستی، مست و مجنون چون کنی.
ناصرخسرو.
معنی زندگی [در حیوان] آن است که حیوان را ادراک محسوس می باشد و به اختیار خویش حرکتها می کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مردگی جهل و زندگی دین است
هرچه گفتند مغز آن این است.
سنائی (از آنندراج).
خاقانیم که مرگم، از زندگیست خوشتر
تا چون که نیست گردم داند که هست اویم.
خاقانی.
چون بمردم من ز خویش و هم ز خلق
زندگی جان ز جانان یافتم.
عطار (دیوان چ نفیسی ص 178).
هرکه در زندگی نانش نخورند در مردگی نامش نبرند. (گلستان).
ز لب دوختن، غنچه را زندگیست
چو بشگفت زآن پس پراکندگیست.
امیرخسرو.
هرکه این عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
وآنکه این عشرت نجوید زندگی بر وی حرام.
حافظ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مراراحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم هم آغوش بود.
سعدی (بوستان، یادداشت ایضاً).
- زندگی بخش، محیی. مقابل ممیت. مقابل میراننده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنکه جان بخشد. حیات بخش. حیات انگیز. بخشنده ٔ زندگی. (فرهنگ فارسی معین).
- زندگی کردن، ادامه ٔ حیات.زیستن. بسر بردن حیات. و به مجاز رفتار: در حکمرانی چنان زندگی کن که وقتی نباشد جفا و خجالت نبری. (مجالس سعدی ص 23).
- زندگی نهانی، حیات خفی. (فرهنگ فارسی معین).
|| هستی. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح تصوف) قبول اقبال محبوب را گویند. و در لفظ حیوه بطور مستوفی در این معنی اشارت رفته است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || عمر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء):
سرت می کشی از ره بندگی
سر آرم هم اکنون ترا زندگی.
فردوسی.
بهر من بدتر از این روزی نیست
زندگی آش دهن سوزی نیست.
پژمان بختیاری.
|| زندگانی. معاش. (آنندراج). عیش. معاش. معیشت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || عشرت. (یادداشت ایضاً). تعیش. (ناظم الاطباء). و بهمه ٔ معانی رجوع به زندگانی وزنده شود. || در تداول، اسباب. مال. اسباب خانه. کالای خانه. کاخال: فلان زندگی خوبی بهم زده است. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا).

فرهنگ فارسی هوشیار

زندگی

زندگانی یا زندگی نهانی حیات خفی.


آخر

عاقبت سرانجام، بازپسین، درآخر، پایان، فرجام، خاتمه، نهایت

فرهنگ فارسی آزاد

آخر

آخر، پایان، سرانجام، بازپسین، انتهاء، (ضد اوّل).
َ
یَومُ الآخِر، روز قیامت، (به قیام السّاعه نیز مراجعه شود)،

کلمات بیگانه به فارسی

آخر

پایان

مترادف و متضاد زبان فارسی

آخر

اختتام، انتها، پایان، پسین، ته، خاتمه، سرانجام، عاقبت، فرجام، منتها، نهایت، واپسین،
(متضاد) ابتدا

معادل ابجد

تا آخر زندگی

1293

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری